بگذار تا ببارد باران
بارانِ وهمناک،
در ژرفی شب،
این شب بی پایان
بگذار تا ببارد، باران
اینک نگاه کن!
از پشت پلک پنجره
تکرار پُر ترنمِ باران را
و گوش کن که در شب،
دیگر سکوت نیست
بشنو سرودِ ریزش باران را
کامشب به یاد تو می آرد
گویی صدای سُمِ سواران را
امشب صفای گریهء من،
سیلاب ابرهای بهاران است.
این گریه نیست،
ریزش باران است
آواز می دهم:
( آیا کسی مرا،
از ساحل سپیدهء شبها صدا نزد؟!)
از پشتِ پلکِ پنجره می دیدم،
شب را و قیرگونه قبایش را
دیدم نسیمِ صبح
این قیرگونه گیسوی شب را،
سپید می سازد
و اقتدارِ قلهء کهسارِ دوردست،
در اهتزارِ روشنی آفتاب می خندد.
در دوردستها،
باریده بود بارانی،
سنگین و سهمناک
و دستِ استغاثهء من
سدی نبود سیل مهیبی را
که می آمد،
و آخرین ستون، از پایداری روحم را،
تا انتهای ظلمتِ شب
انتهای شب
می برد
( آری کسی مرا
از ساحل سپیدهء شبها صدا نزد.)