دلم کلبه ایست و غم رودی کز پیش روی آن می گذرد .
آه ای عشق در تو کدام جادوست که در همنشینی تو تنهایی ام بهم می رسد و راه تو شاد ترین پیچ و خمی است که به کعبه غم می رسد .
درازدامنا! ای شب، مرا چون ذره ای در خویش بفشر که دلم آشنای باستانی توست.
روح من تقویمی است که جز خزان ندارد . کسی آیا درود مرا به سپیدارها می رساند . سرزنشم نکنید، بخدا مرا زمینی به فراخی یک خسبیدن بسنده است با فرشی از سبزینه گیاه و همانقدر آسمان کز لابه لای شاخسار بید محزونی قسمت مرا از خورشید و ستاره در سفره چشمم غربال کند. بخدا به لبخندی قانع ام... تغسیلی در برکه نگاهت و نمازی گرم در محراب دوست داشتن فریضه من نیست، غریزه من است . وقتی با افسون نگاهت در من می دمی از نای من شیری می خروشد زیر باران نگاهت چون دشت نسترن می گسترم .
تنها دست توست که از سینه من عبور می کند .من خزانه توام هرچه خواهی از من بر آور.خیالت از آفتاب صمیم تر است و دستانت از چشمه راستگو تر . کنارم بنشین تا برکه ای شوم آرام، سنگهای ملامت را هر چه داری در من بیفکن، پا به پای من بیا راهی می شویم تا ناکجای هر آرزو.پشت به پشت من بده، راه پنهان خنجرهای کینه را می بندیم . رو به روی من بنشین تا عشق را در میان بگیریم ...
وقتی که در را می گشایی، نرگسی که به پیشکشت آورده ام شرمگین می شود، به کنجی می نشینم گرما جامه های مقوایی ام را فرو می ریزد و من سمندر وار بر آتشی از مهر می نشینم . مرا با تو رازی است که درهیچ بوستانی و گلگشتی نمی توان بافت . با آن چشمان درشت به درشتی عشق نگاه کن .
پایان سخن پایان من است تو انتها نداری .....