من از دریچه چشمت به آفتاب رسیدم سبد سبد گل خورشید از نگاه تو چیدم به شوق روی تو از مرز آفتاب گذشتم به سمت روشن اشراق دیده بر تو گشودم به زیر طاق دو ابرویت آشیانه گرفتم به پیش پـــای تو افکندم از خیال کمندی قسم به ناز نـگاهت که در قبیله خوبان اگر به زلف تو بستم دل شکسته خود را تو روشنایی صـــــبحی به روزگار سیاهم دلم به وصل تو دارد امید عمر دوباره |
|