وپائیز رسیده با وسعتی به اندازهء شهرمن وگامهائی که زمین را می لرزاند
برگها زیرقدمهایم سرود می خوانند. گوش می دهم، خورشید نگاه میکند، بی رمق وسنگین. نگاهش دل را می میراند، درخت می میرد، زمین می میرد وآفتاب تمام می شود. ابرها درآسمان می رقصند، شوق دارند برای باریدن
راستی درشهر تو پائیز چقدر دلگیر است؟ نمی دانم به اندازه ای هست که وقتی در کیف کوچک دستی با یک کولهء چرمی بر پشت، جایش میدهی سر کلاس بی قراری نکند وتکان نخورد؟ یا شاید آنقدر بزرگ هست که فقط درقلبت آرام می گیرد؟ آخرقلبی که غربت را تاب می آورد باید خیلی وسیع باشد، شاید دریا، شایداقیانوس، بی انتها، بی کرانه آن روز که چمدانهایت را بستی ازهیچ چیزباک نداشتم غیر ازغروبهای پائیزی که درتنهائی پیش رویت بود. اما چشمان مشتاقت وامیدواری شگرفی که درآنها موج می زد مطمئنم کرد که حتی با یادخانه هم می توانی فریاد بزنی من تنها نیستم پائیز رسید، فصل بی تفاوتی سروها وکلاغها و آدمها. گفتم سرو، اینجامثال ایستادگی است واستواری. اما من هنوز مطمئن نیستم که اگر نهال سروی را دور از موطن اصلی اش بکاری بازهم می تواند نماد شکیبائی باشد؟ آیا آنجا هم ایستاده خواهد مرد؟
نمی دانم من باید دلتنگی پائیزی ام را با توقسمت کنم یا توسردی غروبهای غربت را درحرم نوشته ای که ازدلم برآمده گرم کنی. امابدان فقط به شوق بازگشت توست که فصل پنجم را ازتقویم هایمان خط زده ایم. وعقربه های زمان را دور از چشم خدا جلو می بریم به امید پائیز بعد که شاید درختان باغ را باهم رنگ کنیم ودیگرهیچ برگی زیرپای هیچ عابری سرود نخواند، تالحظهء موعود خدا نگهدارت