داستانی کوتاه از کتاب (مکتوب) پائولو کوئیلو
به کرم سبز بیندیش، این موجود بیشتر عمر خودش را روی زمین می گذراند در حالی که به پرندگان غبطه می خورد و از سرنوشت و ظاهر خود آزرده است.
او با خود می اندیشد؛ من مطرودترین موجود دنیا هستم، زشت و بد ترکیب و محکوم به خزیدن روی خاک.
اما یک روز مادر طبیعت از کرم خواست یک پیله بسازد، کرم سبز وحشت زده شد، زیرا هرگز قبلا پیله نساخته بود. او با خود اندیشید که حتما باید گورش را آماده کند پس برای مرگ آماده شد.
کرم سبز آزرده خاطر از زندگی که تا آن زمان داشته زبان گله به خداوند گشود: درست همان موقعی که به اوضاع عادت کرده بودم همین را هم از من گرفتی؟؟؟؟؟!!!!!
در اوج ناامیدی خود را در پیله مدفون کرد و به انتظار مرگ نشست...........
چند روز بعد دریافت که به پروانه ای زیبا مبدل شده است، او دیگر میتوانست به آسمان پرواز کند و همه تحسینش کنند، او از تدبیر زندگی و تدبیر خداوند در شگفت است.