باران باشد، تو باشی و کوچهای بیانتها
دنیا را میخواهم چه کار؟
دنیا نباشد !کوچه باغی باشد و باران و تو
که زلال تر از بارانی.
باران باشد، تو باشی
یک خیابان بی انتها باشد...
به دنیا میگویم:
." خداحافظ".
ولی افسوس که نیستی و هیچوقت نخواهی بود ای رویای خیس من ...
تو را در رویاهایم جست و جو میکنم شاید آنجا بیابمت...
هر شب در رؤیای من
قدم مینهی!
بیدار که میشوم ...
چشم! من از تو خالیست
و نگاهم ... درد می گیرد ازین بیداری
تنها ... اگر در رؤیای من می آیی
بگذار تا ابد بخوابم!
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پرگشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید : تو به من گفتی :
از این عشق حذر کن!
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ، آئینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا ، که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!
با تو گفتم :
"حذر از عشق؟
ندانم!
سفر از پیش تو؟
هرگز نتوانم!
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم،
تو به من سنگ زدی من نه رمیدم، نه گسستم"
باز گفتم که: " تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم...!
اشکی ازشاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت!
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید،
یادم آید که از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمیدم
رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم!
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!
فریدون مشیری
در گذشته سیر نمی کنم و همه توجه ام به اکنون است اما هر از گاهی در مکان و لحظاتی، خاطراتی برایم زنده می شود. جایی خوندم که نوشته بود، به گذشته برنگرد و با خاطراتت زندگی نکن و فقط در حال باش و از اکنونت لذت ببر اما به نظر من گاهی اوقات خاطرات رو مرور کردن و تلخیها و شیرینیهارو دوباره حس کردن نیز لذت بخشه.
هر از جند گاهی در کوچه پس کوچه های خاطراتم با کسانی که دوستشان دارم و در کنارم نیستن قدم میزنم و گرمای دستانشان را در دستانم حس می کنم.