در جوی زمان، در خواب تماشای تو می رویم
سیمای روان، با شبنم افشان تو می شویم
پرهایم؟ پرپر شده ام. چشم نویدم، به نگاهی تر شده ام.
این سو نه، آن سویم.
و در آن سوی نگاه، چیزی را می بینم، چیزی را می جویم.
سنگی می شکنم، رازی با نقش تو می گویم.
برگ افتاد، نوشم باد: من زنده به اندوهم. ابری رفت،
من کوهم: می پایم. من بادم: می پویم.
در دشت دگر، گل افسوسی چو بروید، می آیم، می بویم.
سهراب سپهری
دشتها آلوده ست
در لجنزار گل لاله نخواهد روئید
در هوای عفن آواز پرستو به چه کارت آید؟
فکر نان باید کرد
و هوایی که در آن
نفسی تازه کنیم
گل گندم خوب است
گل خوبی زیباست
ای دریغا که همه مزرعهء دلها را
علف هرزهء کین پوشانده ست
هیچکس فکر نکرد
که در آبادی ویران شده دیگر نان نیست
و همه مردم شهر
بانگ برداشته اند
که چرا سیمان نیست
و کسی فکر نکرد
که چرا ایمان نیست
و زمانی شده است
که به غیر از انسان
هیچ چیز ارزان نیست.
حمید مصدق