گوش کن، دورترین مرغ جهان می خواند.
شب سلیس است، و یکدست، و باز.
شمعدانی ها
و صدادارترین شاخهء فصل، ماه را می شنود.
پلکان جلو ساختمان،
در فانوس به دست
و در اسراف نسیم،
گوش کن، جاده صدا می زند از دور قدم های ترا
چشم تو زینت تاریکی نیست.
پلک ها را بتکان، کفش به پا کن، و بیا.
و بیا جایی، که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روی کلوخی بنشیند با تو
و مزامیر شب اندام ترا، مثل یک قطعهء آواز به خود جذب کنند.
پارسایی است در آنجا که ترا خواهد گفت:
بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثهء عشق تر است.
« سهراب سپهری»
من از دریچه چشمت به آفتاب رسیدم سبد سبد گل خورشید از نگاه تو چیدم به شوق روی تو از مرز آفتاب گذشتم به سمت روشن اشراق دیده بر تو گشودم به زیر طاق دو ابرویت آشیانه گرفتم به پیش پـــای تو افکندم از خیال کمندی قسم به ناز نـگاهت که در قبیله خوبان اگر به زلف تو بستم دل شکسته خود را تو روشنایی صـــــبحی به روزگار سیاهم دلم به وصل تو دارد امید عمر دوباره |
|